محل تبلیغات شما



یک روز که از مدرسه برمی گشتم یادمه که با عموی کوچیکم که فقط 7 سال ازم بزرگتر بود داشتیم به خونه می اومدیم و من خوشحال از اینکه داریم دسته جمعی به خونه می ریم که وقتی به خونه برگشتیم تازه متوجه شدم که پدر بزرگ و مادربزرگم به تیپ و تاپ هم زدنو بله قصه از این قراره و
یک روز که با دوستم به صحرا رفته بودیم داشتیم از روابط نامشروع صحبت می کردیم و این ازدواج ها که چطور توی ازدواج زن و شوهر می تونن با هم بخوابن و بدتر از همه اینکه چطور همو می بینن و بدتر از اون این که یک خانم نباید به این کار تن بده

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ادبیات فارسی